آخر رابطه عاشقانه

قبل از اینکه رابطه عاشقانه ای رو به هم بزنید اینقدر تا تهش برین و راه های مختلف رو امتحان کنین که دیگه امیدی برا بازگشته نمونه_یه وقتایی امید داشتن و انتظار کشیدن بدترینه

نرودا

 

* چرا پنجشنبه وسوسه نمي شود

پس از جمعه بيايد؟

 


* چه كسي مي تواند دريا را متقاعد كند

كه عاقل باشد؟

 

به نقل از شب نوشته های بهنود

مراقب باشید!

مراقب باشید

              در زندگی چیزهایی را به دست آورید که

                                                       دوست دارید

والا مچبور خواهید شد

              چیزهایی را که دارید

                                  دوست بدارید   

احوالاتمان

خوب در این مدت که بودم و نبودم خیلی اتفاقات افتاد که خیلیاشون رو الان یادم نیست-در هر حال گذشته گذشته
حال این روزهایمان خوب است_در واقع خیلی بهتر از روزهای قبلمان است
_رفته ایم دکتر
در خوابگاه میزییدیم همراه با معصومه دوستمان به عنوان نفر اضافی_معصومه خوابگاه ندارد_دیشب صدای هم اتاقی هایم درآمد_حق دارند بنده خداها
قلب یخی و قهوه تلخ میبینیم_عاشق بابا شاه و پدر صدر اعظم شده ایم_ گاهی این قلب یخی می رود روی اعصابمان
شنا و شطرنج می رویم
الان داریم با اینترنت دزدی برایتان مینویسیم
دیروز تولدمان بود
پدر سگ ها_نمیدانیم از جان ما چه میخواهند با این همه پروژه و تمرین و میان ترم و کوفت و زهز مار که بر سرمان تلنبار کرده اند
همچنان با آن یک نفر تو سروکله هم میزنیم
صورتی را شسته ایم بدون گیره انداخته ایم روی بند خشک شود باد ببردش
همچنان کلی هدف نرسیده داریم
همچنان چاقیم

 

 

شرمندگی

من واقعا شرمنده روی گل عزیزانم هستم که تو این مدت اینجا رو همینجوری به امون خدا(حالا همش رو دوش خدا نبود) رها کرده بودم_ زودی برمی

ردم ههههههههههههههههههه

ربطي به حال و روز اين هايمان ندارد

secret love secret promise

پست بیات


1- بعد از اينکه از يوغ اون ترجمه به طور موقت خلاص شدم تازه يه نفس راحتي

کشيدم و سعي کردم از تابستون لذت ببرم و چند روزيه که homesick برطرف

شده.هورااااااااااااااااااااااااااااااااا


2- بيگانه با من است (کسي اسم انگيليسي کتاب رو ميدونه؟؟)، زندگي عشق و

ديگر هيچ و سه شنبه ها با موري رو خوندم.


بيگانه با من است خيلي جالب و جذاب بود و قبل از اينکه کتاب و تموم کنم نتونستم

 آخر داستان رو حدس بزنم. داستان آميزه اي بود از ماجرايي، عشقي عاطفي

روانشناسي جنايي. جذاب و خوندني


3- يه سريال کره اي دارم ميبينم (به لطف مهديه ) به اسم پسران برتر از گل.حالا بعداً

 درموردش مينويسم. يه فيلم تينيجري امريکايي ام ديدم به اسم Another Sinderella

Story. يه فيلم متوسط که به يه بار ديدنش مي ارزه.


4- چند روز پيش همراه مهديه رفتيم کانون فرهنگي پرورشي و فکري شهرمون. بچه

 که بودم ميرفتم اونجا. کلي خاطره هاي خوب ازش دارم. اصلاً از همون موقع بود که

من کتاب خون بار اومدم.مرسي مامان گلم که من و ميبرد اونجا. يادمه يه مدتي ام با

دوچرخه ميرفتيم. مربيم هنوزم اونجا کار ميکنه، خانم کثييرالاولاد. دخترش ازدواج

کرده و دوتا بچه داره، اون موقعها مي يومد کمک مامانش. کلي در مورد دوستاي اون

موقع و اينکه الان کجان و چيکار ميکنن صحبت کرديم.اصلاً باورم نميشد. خيلياشون

ازدواج کردن و بچه دارن.


5-  ديشب صورتي زنگ زد گفت دارم برا يه قرار کاري ميام اونطرفا، ميتوني بياي

ببينمت. اينقدر به خودش زحمت نداد که حداقلش يه روز زودتر بهم بگه ( نميدونم

شايد خودشم دير فهميده). اگه ميخواستم ببينمش بايد فردا صبح ميرفتم شهر

دانشگاهيم. منم که نميتونستم ساعت 12شب بگم من فردا ميخوام برم دانشگاه. يه

 جورايي زيادي تابلو بود.در ضمن حال و روز خودمم زياد تعريفي نداره. تمام بدنم پر از

اين جوش قرمز کوچولوها شده به خاطر گرما، فکر کنم،صفراي خونم فزوني نموده. يه

 مدتيم هست که بيحال شدم و زياد به خودم نميرسم( در حد ريش و سبيل).

 بنابراين منم گفتم نه!!نميتونم بيام. الانم به جاي اينکه در معيت يار يه جاي باصفا

نشسته باشم نشتم تو گرما و Desert Rose و پيانوي لاچيني گوش ميدم و کيس رو

با يخ خنک نگه ميدارم و پست مينويسم.


6- بابا مريض شده و تو خونه بستريه


7-                          
از سخنان سيد حسن *آ نصر *اا الله:


جا*آسوسان بايد محاکمه و اعدام شوند


پ.ن: این پست رو دیروز نوشته بودم ولی به لطف بلاگفا نتونستم پابلیشش کنم

اندر باب رژیم و لاغری آسان

 
خوب خواهر(برادر) شما که غریبه نیستی، از شما چه پنهون که آبجیتون از همون عنفوان نوجوونی چاق بود، قد داشت این هوااااااا، استخون درشتم که بود(کلاً این مشخصات ارثیه)، چارشونه ام که بود، خوب میشه نتیجه گرفت که یه مرد بود واسه خودش. در نتیجه آبجیتون، آبجیتون نبود که، داداشتون بود.
القصه این آدمی که الان در خدمت شماست انواع و اقسام رژیم ها رو امتحان کرده و البته نتیجه هم گرفته، ولی خوب مشکل آبجیتون(داداشتون)با یه کیلو و 10 کیلو که حل نمیشد(و نمیشه).همه رژیمایی ام که امتحان کرده بود همه انرژی زیادی ازش میگرفتن و آبجیتون بعد یه مدت بیخیالش میشد. بعدشم تا بیاد عزمش رو جزم کنه و رژیم بعدی رو شروع کنه وزن کم شده برمیگشت سر جاش که هیچی، یه چیزیم اضافه میشد رو وزن قبلیه.
همین جوری بود و بود و آبجیتون داشت در حسرت باربی شدن میسوخت تا اینکه یه روز که داشت بین قفسه های کتاب فروشی راه می رفت یه کتابی دید به اسم من میتوانم شما را لاغر کنم.خدمتتون عارضم که آبجیتون و ایضاً دادشتون اون روز رو مود خرید بود و کتاب رو همراه باقی بقیه کتابا خرید، و وقتی کتاب رو خوند اشک در چشمانش حلقه زد و گفت آه آه، اورگا اورگا
خوب از فاز مسخره بازی که بیام بیرون باید بگم که خیلی کتاب خوبیه و باعث شد علاوه بر اینکه بتونم خوردن خودم رو کنترل بکنم، احساس بهتریم نسبت به خودم داشته باشم. یه خوبی ایم که این کتاب داره اینه که انرژی زیادی ازت نمیگیره و دایم به این فکر نمیکنی که این و بخورم اون و نخورم، چی بخورم چی نخورم.(قابل توجه فلفل خانم که میخوان راحت و بدون بخور نخور لاغر شن). این کتاب هیچ توصیه ای راجع به اینکه چی بخوریم چی نخوریم نداره فقط کمک کنه که رو احساساتمون که باعث میشن غذا رو زیاده از حد بخوریم کنترل داشته باشیم و همچنین کمک میکنه با بدن خودمون دوست بشیم و تصور زیبایی از خودمون داشته باشیم.کمک میکنه که ذهنمون رو مجدداٌ برای غذا خوردن برنامه ریزی کنیم و هر موقع که گرسنه بودیم و بدنمون احتیاج داشت غذا بخوریم، نه از روی عادت و نه به خاطر گرسنگی هیجانی و عصبی که معمولاً موقع امتحانا یا مواجهه با مشکلات دچارش میشیم.
کتاب کم حجم هستش و خوندنش وقت زیادی نمیگیره. یه سی دی هم همراه کتاب هست، حواستون باشه اونم بگیرین.مال من اولش نداشت، خودم تذکر دادم تا بهم دادنش. توصیه من اینه که اگه میخواین بدون فشار روحی روانی و جسمی لاغر شین حتماً حتماً این کتاب رو بخونین.
نویسنده کتاب: پل مکنا
برگردان: کیوان سپانلو-لادن گنجی 
انتشارات سیمای دانش

پ.ن: ظاهراً دوستان بدجور پایه رژیم گرفتنن.موافقین شروع کنیم؟اگه موافقین یه جایی رو درست کنم که شروع کنیم.

چه کسي مي داند کدامين راه را پاهاي خسته او درنورديد،
کدامين تپه هاي آرامش يا رنج را فتح کرد؟؟
چارلز هنسون تاون

دستش را بر روي دستم گذاشت. "وقتي کسي توي قلبته، اون در حقيقت هرگز نرفته، اون مي تونه پيش تو برگرده، حتي وقتهايي که احتمال اومدنشو نمي دي."

اکنون شرمسارم که خواستم زندگي خود را نابود کنم،زيرا زندگي چيزي بس گرانبهاست.من کسي را نداشتم تا با من حرف بزند و نااميدي ام را از بين ببرد.و اين اشتباه بود. شما بايد آدمها را دوروبر خو نگاه داريد.بايد آنها را به قلب خود راه دهيد.

ولي پشت هر چيز ماجرايي وجود دارد.چگونه تابلويي به ديوار آويزان مي شود يا چگونه زخمي بر چهره اي مي نشيند.گاهي وقتها، داستانها ساده اند، و گاهي بسيار سخت و سينه سوز.ولي پشت همه داستانها هميشه داستان مادرها قرار دارد، زيرا از آنجاست که همه داستانها آغاز مي شوند.
و اين بود داستان مادر من.
و داستان من.
مي خواهم از اين پس با همه کساني که دوست دارم روابطي دوستانه داشته باشم.

از کتاب براي يک روز بيشتر_نوشته ميچ آلبوم

بيشتر حساي توي کتاب رو به شخصه تجربه کرده بودم در کل چيز زيادي ازش یاد نگرفتم.براي من يه کتاب معمولي بود با نثر خوب و لذت بخش

! جواب کامنتای پست قبلی رو در یک پست مفصلاً خواهم داد

وقایع التفاقیه:


1- به سلامتی شاخ یکی دیگه از غولا شکست، البته خیلی ناﭙﻠﺋﻮنی
2- بازدید ایران خودرو رو که یادتونه؟یادتونه که عینک آفتابیم گم شد؟؟از اون موقع تا حالا با عینک قبلیه که دستش شکسته بود سر میکردم.یعنی وقتی بیرون بودم نمیتونستم برش دارم.همش رو صورتم بود.همش هم استرس داشتم. برای جلوگیری از آبروریزی های احتمالی رفتم یکی خریدم.
3- میخوام برم سالن والیبال همراه مهدیه
4- رفتم برا خودم تی شرت بخرم عوضش 2تا تی شرت و یه سارافون صورتی برا خواهری خریدم
5- به اجبار بابا بعد از مدت ها یه خورده رانندگی کردم
6- جمعه با یکی از دوستای بابا و خانومش و پسر کوچیکش رفته بودیم پیک نیک. جای دوستان خالی.کلی خوش گذشت
7- میخوام لاغر شم م م م م م م م مم مم