دوست پسر از نوع اینجایی

این پست در راستای اعصاب خوردشدگی توسط یک سری از دوستان و یک سری از اقوام درجه یک نوشته میشود.
دوست پسر از نوع اینجایی اصل(اوریجینال،مارک دار):
اوایل آشنایی:
من: سلام
اون: سلام
من: خوبی عزیزم
اون: قصد ازدوج ندارم_به من نگو عزیزم
من:

اون: ببین من آدم به شدت دست و دل بازیم_ موقع بامبی جامپینگ با خودم صد میلیون پول برده بودم که موقع پریدن برا دلخوشیم بریزمشون پایین(حالا نه دقیقاً اینجوری ولی یه چیزی تو همین مایه ها،ناگغته نماند که بیشتر زمان مکالمه هامون صرف شوآف آقا میشه)
من: آها
توی یه رستوران متوسط،ارقام صورت حساب جلوی صورتت جمع بسته میشن،یک ماه بعد قبض موبایلش رو میاره و نشونت میده در صورتی که قبض موبایلت بیشتر از اون مبلغ شده

1ماه بعد از آشنایی:
ایییییییی ای ای ییی ای ایییییییییییییییی ای ای(زنگ گوشیمه)
اون: بین من دوست دارم،میخوام باهات ازدواج بکنم و از این به بعد برام مهمه که فقط مال من باشی،یعنی رو تو تعصب دارم.....گوش میکنی؟؟
من: آره،ولی من قصد ازدواج ندارم(حداقل با تو یکی)

از فردای اونروز:
بعد کلاس 8-10 میبینم که 12 تا میس کال دارم_2دقیقه بعدش:
ایییییییی ای ای ییی ای ایییییییییییییییی ای ای
سلام
کجا بودی؟
کلاس بودم
چرا گوشیتو جواب ندادی؟
خوب سر کلاس بودم دیگه
( لحن خاص ای دروغ گو)چرا هفته پیش این موقع کلاس نداشتی؟؟؟؟؟
کلاسم یک در میونه
خوب باشه_الان کجایی؟
دارم میرم سوار سرویس شم
هر 10 دقیقه یک بار:
الان کجایی؟
دارم سوار سرویس میشم
الاآن کجایی؟
دارم از سرویس پیاده میشم
چیکار میکنی؟
دارم خرید میکنم
(خوابگام میخوام برم دستشویی):ببین الان یه کاری دارم20  دقیقه بعد زنگ بزن بهم.
چیکار داری؟
یه کاری دارم دیگه.(در حالی که به شدت تحت فشارم)تق
تا من برم و بیام 5 تا میس کال دارم
کجا رفتی؟
یه جایی
کجا؟
مگه من باید همه چی رو توضیح بدم برات؟؟
داری دروغ میگی.کی پشت خطیت بود
هیشکی ی ی.
(با لحن اصلاً بهت اعتماد ندارم) باشه
30 دقیقه بعد:
سلام
سهم
چیکار داری میکنی؟
ههم هها میهووهم
یعنی چی؟
دارم غذا میخورم
5 دقیقه بعد:
چرا اینقدر غذا خوردنت طولانیه
من:     (به تو چه)
بعداز ظهر با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشیم:
اون: سلام
من: سلام
اون: کجایی؟
من: خوابم
اون: کجایی؟
من : تو اتاق،خوابگاه
اون: چرا صدای بچه ها نمیاد
من: برا اینکه خواابن ن ن،خوابم میاد،بعداً صحبت میکنیم،خداحافظ
تق

پنج دقیقه بعد:
ایییییییی ای ای ییی ای ایییییییییییییییی ای ای(زنگ گوشیمه)
من: بله
اون: چرا قطع کردی؟؟
من: برا اینکه خوابم میاد،بذار بخوابم
اون: چرا دروغ میگی
من: مراقب باش چی داری میگی،دروغ نمیگم خوابم میاد
اون: نه دروغ میگی،میدونم خوابگاه نیستی
من:
اون:کجایی؟
من: ( چرا من دارم تحملت میکنم؟)
اون: الو
من :  تق
گزیده ای از آخرین مکالمه:اون: من میدونم تو منو دوست داری
من بخاطر خودت میگم با من ازدواج کن
 قول میدم فلان، قول میدم بیسان

کلاْ من در ۷۰درصد مواقعی که با این بودم اینجوریبودم
من شرمنده تمام دوستان خوب اینجایی_ولی بقیه برخورد هایی  که داشتم بهتر از این نبودن که بدتر بودن.
پ.ن.: دلم خیلی پر بود که اومدم این و اینجا نوشتم.شاید حذفش کردم.

 

 

 

....

هی ی ی ی ی ی ی ی
هفته ای که گذشت : انتظار _ حرص خوردن _ بی حوصلگی _ یه خروار کار و درس تلنبار شده
پ.ن 1 : یکی از بچه ها خطوط دستم رو خوند _ عمر کوتاهی دارم _ خانواده دوستم و خط ازدواجمم کمرنگه
روز شنبه و یکشنبه باید برای 80 نفر 4 جور غذا و یه نوع دسر درست کنیم _همگروهی هام یه سری آدم بی مسیولیت هستن که فقط فکر خوش گذرونی هستن.امیدوارم بتونم به خوبی از عهدش بربیام_ کسی یه مدرسه آشپزی خوب سراغ نداره؟؟استعدادم خوبه هااا
14 تومن پولم به خاطر یکی دیگه حروم میشه(چیزی رو که میخواستم بخرم نخریدم)،30 تومن دیگه به فنا رفت،10 تومن هم همینطور،7 تومن دیگر هم همینطور و من همچنان عیبی نداره،فدای سرت گویانم

وقایع التفاقیه

وقایع اتفاقیه این هفته:
1-آقا جون اینا از پیش ما رفتن
2-یکشنبه،کارگاه ماشین افزار: پسره بیشعور فرزگیر رو موقع بستن سروته میخواست ببنده(شما فرض کن یه مته 10سانتی رو داشت میکرد تو یه سوراخ سیاه) پسره ...فکر کنم از قصد این کاررو کرد
3-دوشنبه:نیم ساعت دیر رفتم سر جلسه امتحان میان ترم،چیه فکر کردی راهم دادن؟چیه فکر کردی واستادم التماس کردم؟نه عزیز من با خونسردی تمام سوت زنان دور شدم
4-سه شنبه: رفتم بی پولی رو دیدم.حالم از پسره راحت طلب مزخرف به هم خورد_بعدشم رفتم خرید_ کفش پاشنه بلند صورتی خریدم با پاشنه های طلایی.جیغ میگماااا_یه شالم خریدم تو همون مایه ها و شلوار جین
5- چهارشنبه:قراره جشنواره غذاهای محلی 1و2 خرداد تو دانشگامون برگزار میشه_که درآمدش صرف کمک به نیازمندان میشه_ هر کی این وراس میتونه بیاد_غرفه ما غرفه بین الملل2 هستش_عکسای پوسترای نمایشگاه هم کار خودمه_هم پختشون هم عکسشون
6- پنجشنبه: 4صبح با صدای گوش نواز خاله،شوهر خاله و دایی نازنین از خواب بیدار شدم_تا 8 شب با هم بودیم_بعدش برگشتن
7- کل هفته: خسته،بی حوصله،نگران،دلتنگ
پی نوشت نیمانی: نیما این قضیه بدرود و اینا رو جمع کنااااا.رفتی یه جای دیگه خبرم کن.اومدی اینجا یه خبری از خودت بهم بده

پ.ن ۲: یه دستی به سرو روی پیوندهای وبلاگ کشیدم.خوشحالم که یا دوستان جدیدی آشنا شدم.دوستتون دارم.ماری عزیزخانوم مارپل جان سوپرپوزیشن مارکوی عزیز دوستی ناتسی عزیز این فصل را با من بخوان مینو جون رو هم از این به بعد به نام ملکه باش میشناسیم.

پست اضطراری

ببخشید که اینجوری تلگرافی مینویسم.
دارم میام(روز جمعه)نمایشگاه کتاب.از دوستان وبلاگی کسی هست که بخواد بیاد اونجا و یه دیدار وبلاگی داشته باشیم؟لطفا تا فردا 6عصر بهم بگین

تبریز گردی

بشنوید از آخر هقته من که قرار بود با یکی از دوستان سابق شام رو بریم بیرون.منم به خاطر این دوستم (که از اینجا به بعد بهش میگم صورتی) آخر هفته رو خونه نرفتم.قضیه از این قرار بود که برای صورتی یه کاری این طرفا پیش اومده بود.زنگ زد گفت دارم میام اون طرفا یه سری ام به شهر شما میزنم یه دیداری داشته باشیم.منم گفتم که اولاً اینجا شهر من نیست دوما خیل خب بیا. منو پنجشنبه سر کار گذاشت(و مرسی از احمد که با زنگش حوصله سر رفتم رو ریخت تو ظرفش) منم قاطی کردم گفتم دیگه نمیام.دیگه با کلی اصرار که کارم اونجا تموم نشد و... قبول کردم که برم.صبح اومد دنبالم.بعد اینکه یه مدت تو شهر چرخیدیم گفتیم بریم یه جایی بشینیم که صورتی دیگه هلاک شده بود بسکی رانندگی کرده بود.گفتیم تو این هوای بارونی کجا بریم کجا نریم؟؟صورتی گفت سری قبل که اینجا بودم رفتیم یه رستورانی که سنتی بود و آلاچیق داشت و فیلان و بیسان بود.حدس زدم باید مجتمع پتروشیمی باشه.گفتم باشه بریم.گفت من قبلا با ماشین اینجا  نیومدم .یه بار با هواپیما اومده بودم که دوستم همرام بود و جایی رو نمیشناسم.گفتم باشه مسیر رو نشونت میدم.بعد من همینطور داشتم مسیر رو نشون میدادم که نمیدونم چه طور شد ولی یه دفعه دیدم کنار یکی از این خیابونا نوشته مقبرﺓ الشعرا.قلبم اومد تو دهنم ولی اصلاًاًاًاً به روی خودم نیووردم(شما فکر کن به جای مصلا سر از میدون آزادی دربیاری) دیدم این بنده خدا که اینجاهارو نمیشناسه و نمیدونه کجا آوردمش.گفتم بیا و دلت رو بزن به دریا و بگو بیا بریم همین مقبرﺓ الشعرا.اون بنده خدای بی خبرم قبول کرد.ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل و خوشبختانه پایینم باز بود و رفتیم داخل.جهت اطلاع اونایی که فقط عکس مقبرﺓالشعرا رو دیدن باید بگم اون نمایی که شما از ساختمون میبینین فقط نما هستش و قبر شهریار و یه موزه مانندی زیر اون ساختمون هستش که میتونین عکس شعرای تبریزی و غیر تبریزی،اشعار شهریار،یه قرآن با خط خیلی ریز(که تمام قرآن رو در یک تابلو جا دادن) و قبر شهریار رو ببینین.ورودیم نداره.یه خونه قدیمی مربوط به قاجار هم اون اطراف هست که ما نرفتیم.شما میتونین برین ببینین.خوب بعدش اومدیم و تو ماشین نشستیم و عکسا و فیلمای صورتی رو دیدیم.بعدش دیگه رفتیم پتروشیمی برای نهار.من عاشق حلواهاشم.با اینکه به خاطر سرما خوردگی زیاد نمیتونستم غذا بخورم ولی ته حلوا رو بالا آوردم.توصیه میکنم اگه به روغن حیوانی علاقه ندارین آش این رستوران رو سفارش ندین.ما جوجه و کباب دونر سفارش دادیم که نمره متوسط رو به بالا میگیره.از نون سنگکشم به دلیل گفته شده در بالا محروم شدم.بعد ناهارم رفتیم تو محوطه قدم زدیم.محض اطلاعتون مجتمع پتروشیمی شامل هتل،تالار،سالن برگزاری همایش،کافی شاپ، رستوران فست فود،رستوران سنتی،پارک مخصوص کودکان،یه محوطه قشنگ که آبشار مصنوعی و یه حوض قشنگ برای اردک ها و مرغابی هاش داره،هستش.بعدشم که دیگه صورتی باید برمیگشت چون دوستاش با هتل تصفیه کرده بودن و مونده بودن کنار خیابون.
برای اینکه پست طولانی نشه بقیش رو میزارم برای بعد
پ.ن: از درب غربی مقبرﺓاشعرا که خارج میشی(از ساختمون که نیگا میکنی اون قسمت پله پله پارک رو میبینی؟از پله ها بیا پایین یه دریه سمت راست) از پیاده رو مستقیم سرازیری رو پایین میری تا میرسی به یه خیابون که سمت چپهدقیقا جایی که پارک تموم میشه(ما ماشین رو اینجا پارک کرده بودیم).میپیچی تو اون خیابون و مستقیم میری.خونه قاجاری دست چپه.که تابلوش بالای تابلوی یه مدرسه هست.
پ.ن 2: چایکنار. از چایکنار که میای(سرازیری)سمت راستت یه سری ساختمونای نمای آجر 3سانتی که دیدین مجتمعه.جای پارکم داره که میتونین با خیال راحت اونجا پارک کنین

سلی ی


مرسی از همه دوستان که تو این مدت به اینجا سر زدن.راستش منم به اکثر دوستان سر میزدم.ولی خوب یه وقتایی تونستم نظر بگذارم یه وقتایی نتونستم.نسیم جان عزیزم من جای دوری نیستم.همین جاهام منتها دسترسی ایمن به اینترنت ندارم.منظورم ایمن از دست حراست دانشگاست. حراست....،....مرگ بر....آخی دلم یه مقداری خنک شد
خوب هفته قبل قبل به صورت خلاصه:
جمعه:تولد،بزن و برقص،کادوی سمانه یه تابلوی رقص آفریقایی بود با 2تا کارت تبریک خوشگل،که بچه ها خیلی خوششون اومد،بعدشم مجبورم کردن که آدرس و قیمت کادوهام رو بگم.
شنبه:یادتون که نرفته من سرما خورده بودم هان؟؟2تا کلاس داشتم که به زور جنازم رو کشیدم بردم کلاس و آوردم.
یکشنبه:صبح کارگاه داشتم.با آژانس رفتم و گفتم نمیتونم بیام و برگشتم و تا شب،سوپ،میوه،آبمیوه،لالا
دوشنبه:بی خیال کلاسای صبح شدم.یادتون نرفته که من امروز ارایه دارم؟؟صبح ارایه زبان انگلیسی رو برای اولین و آخرین بار روخوانی کردم.بعدازظهر کارگاه تشکیل نشد ولی خیلی خوش خیالی اگه فکر کنی کلاس زبانم تشکیل نشد.ارایه بد نبود خوب بود.از 5شدم 4
سه شنبه:قبل از ظهر:سرفه و ضعف-بعد از ظهر:کارگاه یکشنبه+سخنرانی دکتر شیری
چهارشنبه:کلاس+جلسه هیپنوز+نمایشگاه انجمن های علمی دانشگاه+تصمیم برای ثبت نام پارسه+تموم شدن پول تو جیبی،بسکی پول میوه و آبمیوه و شیر(آب این شهر بهم نمیسازه.موقع مریضی که اصلا نمیتونم بهش لب بزنم)و سوپ و غذای آماده دادم
خوب فعلا همین رو داشته باشین تا بیام و بقیش رو بگم

خوندن این پست  تینا جون همراه شد با دیدن یه کلیپ قدیمی که منو پرت کرد به اون دور و زمون.منم پاشدم رفتم کاستای خونه رو گشتم و کاست محبوبم رو پیدا کردم.بعدشم ضبط رو گردگیری کردم و وقتی کاست رو گذاشتم و دکمه پلی رو فشار دادم کلی لذت و انرژی مثبت بود که سرازیر شد تو وجودم.

نکات دلچسب این هفته:

                         مهدیه رو گیرش آوردم و کلی حرفیدیم.حتی خراب شدن ماشین تو راه هم یه جورایی دلچسب بود.تنوعی بود برا خودش والا

نکات نا دلچسب  این هفته:

                        کلی تمرین باید تحویل استاد میدادم.

                        کلاس هیپنوزم رو گند زدم.دیگه دوست ندارم برم.

                        یه سرمای مشتی خوردم.دوشنبه ارایه دارم.

                       کل هفته رو عصبی بودم.

نمیدونم چم شده بود این هفته.همش حرص خوردم.اصلا روحیه نداشتم.ولی امروز اگه از گلو درد و سر درد فاکتور بگیرم حالم خوبه

فردا تولد دعوتم.امیدوارم حالم رو بهتر کنه.

مهدیه نوشت: تولد تولد تولدت مبارک.صد سال زنده و پاینده باشی عزیزم

هه هه هه.تولد مهدیه دعوت نیستم که.تولد یکی دیگه از دوستامه.براش از این تابلوهای کوچک چوبی خریدم.هنوز کادوش نکردم.کلی کار دارم تا فردا.


خوب قبل از همه چیز از نیما جان تشکر میکنم که قبول زحمت فرمودن و بازی اختراعی اینجانب رو بازی کردن.بقیه دعوت شده گان هم که ظاهرا سرشون به چیزای دیگه گرمه.خرسی که مشغول آشپزیه.
تینام سرش به بازیای دیگه گرمه.مارکو و دناتا و مینو هم که به خواب بهاری فرو رفتن و خبری ازشون نیست.آخ آخ گفتم خواب.میدونین؛اون چند صباحی که خونه بودم تا 10.30صبح میخوابیدم.اون چند صباح یعنی چیزی حدود 25روزو این مدت زمان کاملاً مناسبی بود برای اینکه الگوی خوابم تغییر کنه.وقتی اومدم دانشگاه همه روزهای هفته ساعت 8 صبح کلاس داشتم و دارم.این یعنی اینکه باید 7صبح بیدار شم.یعنی 3.30 ساعت اختلاف زمانی و 3.30 ساعت کم شدن از خواب بنده.یعنی گند زدن به قطعه کار کارگاه ماشین افزار یعنی یه تاخیر دیگه تو برگه حضور غیاب کارگاه یعنی پول عیدیات رو خرج کرایه آژانس کنی؛یعنی زل بزنی تو چشم هم کلاسیت و بهش بگی آره خیلی بدخطی یعنی تموم روز سردرد؛بی حوصلگی؛خواب آلودگی؛بازم بگم یا اشکتون دراومد؟ 
عاشق شدم.عاشق کی؟خوب عاشق سلینجر.کتاب بالا بلندتر از هر بند بالایی رو خوندم.قشنگ بود و دل نشین و دل چسب.ولی نه به اندازه فرنی و زویی.
یه فیلمم دیدم به نام knowing که چیز دندون گیری نبود و چندان به مزاقمان خوش نیامد.
کلی آهنگ قدیمی دانلود کردم تو مایه های شور و دشتی و گل مریم و پونه و ازینا و دارم حالش رو میبرم.
اگه خواستین بهم بگین لینکش رو براتون میزارم

بهار بهار(ناصر عبدالهی):              
بهار بهار صدا همون صدا بود                 صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی                        صدات میاد اما خودت کجایی

وا بکنیم پنجره هارو یا نه                         تازه کنیم خاطره ها رو یا نه

بهار اومد لباس نو تنم کرد                        تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه                     عیدو اورد از تو کوچه تو خونه

بهار بهار یه مهمون قدیمی                            یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه ها بود                      خواب و خیال همه بچه ها بود

یادش به خیر بچگیا چه خوب بود         حیف که هنوز صبح نشده غروب بود

آخ که چه زود قلک عیدیامون               وقتی شکست باهاش شکست دلامون
 
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد                  خنده به دل مردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوست داشت           وا شدن پنجره هارو دوست داشت

بهار اومد پنجره هارو وا کرد                         منو با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف که از حرفای من کتاب شد           حیف که همه سوال بی جواب شد

دروغ نگم،دلم هنوز جوون بود               یه صبح تا شب دنبال آب و نون بود

 

بازی اختراعی

خوب اومدن سال نو آدم رو وادار میکنه که یه کمی راجع به کارا و تصمیماتش فکر کنه.داشتم فکر میکردم که قبل از مرگم چه کارهایی رو میخوام انجام بدم.بعدش به این فکرکردم که میشه این فکر رو تبدیلش کرد به یه بازی وبلاگی،باشد که شما هم بفکرید.موافقا شرکت کنند.با این عنوان 10 کاری رو که قبل از مرگتون(زبونم لال) میخواهید انجام بدهید
1-  برم دماوند بعدشم برم یه مدت شمال زندگی کنم
2- این لیسانس کوفتی رو بگیرم و بعدش برم سر کار و پولدار شم
3- بتونم یه دل سیر خرید کنم و پول خرج کنم بدون اینکه نگران پولش باشم
4- اینقدر لاغر شم که بتونم یه دل سیر شکلات بخورم و نگران چاق شدنم نباشم
5- بچه بزرگ کنم(الزامی نداره که بچه خودم باشه)
6- این مهدیه بیمعرفت رو گیرش بیارم و یه دل سیر باهاش صحبت کنم
7- برم امریکا درس بخونم
8- دلم ساحل میخواد.نه از اینا که زنونه هستن.یه ساحلی که خلوت باشه.توش راحت بگردم،حموم آفتاب بگیرم،بشینم یه دل سیر دریا رو تماشا کنم،قلعه شنی بسازم و......
9- دی وی دی بگیرم
10-دل پدرومادرم و شاد کنم
خوب هر کسی که شرکت کرد باید حدافل 3نفر رو دعوت کنه.

 منم از خرسی جونُ دناتا جون مارکوی عزیز مینوی عزیز نیما جان تینای عزیز دعوت میکنم

 

امروز چهارشنبه است و من جمعه باید راه بیفتم برم خوابگاه.این یعنی فقط دو روز وقت دارم.توی این دو روز باید یه متن انگلیسی برای درس زبان تخصصی بنویسم،6فصل درس بخونم،به خودم برسم دارم میشم آقای خانومی،یه دستیم به سروگوش این کامی بکشم.
کلی درس و پروزه دارم برا بعد تعطیلات.درضمن باید کلی وقت و انرژی صرف این کار جدید بکنم.
تو این هیری ویری هوس وبلاگ آپ کردن و بازی کردن و بازی اختراع کردن زده به سرم.
دندونم رو مجبور شدم بکشم.3روزه دهنمو سرویس کرده دردش اصلا آروم نمیگیره.از اونجایی که بنده دندونای خیلی محکمی دارم دهن من و دندون پزشکه همزمان سرویس شد تا تونست دندونه رو بکشه.بعدا متوجه شدم که دندونم کامل کشیده نشده.این یعنی اینکه من باید تن به یه جراحیم بدم.من بیجا کرده باشم بخوام ارتودنسی کنم.
به دعوت نکرده نیما خان(یک امشبی با من بمان شب را سحر
کن
)
بهترین روز سال 88: هر روزی که کارای خوبم بیشتر بوده
بهترین هدیه سال 88: لاک و سایه ای که آلما به عنوان کادوی تولد بهم داد
بهترین دوست سال 88: سحر.وجودش باعث شد من بیشتر به درسام برسم
بهترین سفر 88: کلیبر بعدشم شمال
بهترین کتاب سال 88: جهان هولوگرافیک
بهترین کار سال 88: فکر کنم رابطم با خدا بهتر شده
بهترین غذای سال 88: با آلما و معصومه و شهربانو رفتیم کبابی.برای من تجربه جالبی بود؛کلی خوش گذشت.قیافه یارو دیدنی بود وقتی داشتیم سفارش اونهمه غذا میدادیم و البته قیافه ما هنگام حساب کردن
بهترین پست سال 88: به عهده خوانندگان
بهترین کار سال 88: اندکی متحولناک شدیم
بهترین فیلم سال 88: چهار شنبه سوری(چیه؟؟؟؟ندیده بودم خوب تا حالا)یه جورایی طلسم این فیلم رو شکستم.خیلی وقت بود میخواستم ببینم
خوب بازی اختراعی بمونه برای پست بعد
فقط مهدیه بخونه: 2بار زنگ زدم.یه بار خواب بودی_یه بارم جواب ندادی_مگه نگفتم فقط مهدیه بخونه؟؟عجبا!!